آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
کلبه ی عاشقی
یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 12:1 :: نويسنده : hani
سلامم..... دوستای گلم.. خوبید؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چیکارا میکنید؟ تابستون خوش میگذره؟؟؟؟؟ کنکوری ها.... کنکور چطور بود.. ایشالا که همه قبول دیگه.. آره؟ خیلی خب.. خیلی وقت بود که نیومده.. بودم... ولی الان اومدم... یه مطلب خوب هم گذاشتمم.. امید ورام که خوشتون بیاددد .....
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟
پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم
دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!
پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم
دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!
پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی چون صدای تو گیراست چون جذاب و دوست داشتنی هستی چون باملاحظه و بافکر هستی چون به من توجه و محبت می کنی تو را به خاطر لبخندت دوست دارم به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد
چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت
نامه بدین شرح بود : عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟ نه و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هست چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 12:29 :: نويسنده : hani
سلام خدمت تمامی دوستای گلم... خوبین.؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی وقت بود نیومده بودم این وبم ... آپ کنم.. راستی الان یه وبه دیگه ساختم ... میخوام اون یکی وبم رو حذف کنم...........
این آدرسشه..www.pretext.blogfa.com امیدوام که سر بنین. اگه رفتین نظر یادتون نره ووو خیلی ممنونم موفق باشین. مرسی بای.......... سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : hani
سلام... بر و بچه هاي گل.. وقت ندارم تو اين وب آپ كنم... تو اون وبم آپم... لطفا برين به اين آْدرس.... فعلا.... سلام.. فردا تولدمه.. تولدم مبارك مگه نه؟ چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 15:35 :: نويسنده : hani
سلام به همه ي بر و بچه هاي باحال.. من اينترنتم خرابه.. واسه همينم.. زياد نميام.... الانم كافي نتم.. ببخشيدا... راستي.. كارنامه گرفتين؟ من كه گرفتم.. اونم چه معدلي.. روم سياه.... 17.50 آخه ايتم شد معدل.... خيلي بده.. نه.. ولي بيخيال.. پس تا بعد باي................... 28 آذر 1389برچسب:, :: 13:54 :: نويسنده : hani
سلام بچه .. بالاخره من هم اومدم.. یه مطلب خوب هم گذاشتم..... امیدوارم... که خوشتون بیاد... یکم طولانیه ... ولی به خوندنش می ارزه... خیلی خوشحالم که اومدم.. کامپیوترم درسته درسته که نشده... ولی میام.. آخه دوری سخته... تو اون وبم هم آپم یه سری بزنین... اگه زحمتی نی.... تازه .. یه چیزی.. 25 دسامبر تا 6 ژانویه کریسمسه... مگه نه؟ من که کریسمس رو خیلی دوست دارم.. بیشتر هم به خاطره برفش.. شما چطور؟ ( اصلا کلا عاشقه برفم......)
خب دیگه.. زیاد وقتتون رو نمیگیرم... وقت با ارزشه.. نظر یادتون نره... وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . 29 آبان 1389برچسب:, :: 17:57 :: نويسنده : hani
سلام... بچهه ها جونم . چطور مطورريد؟؟؟؟
من بعد از كلي مدت بالاخره اومدم.... آخه كامپيوترم خرابه.. معلوم نيست كي درست ميشه.. الانم اومدم كافي نت.. اگه به وب هاتون سر نزدم واسه همين بود.. ببخشيد... موفق باشيد.. فهلا باي.. زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند ...
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
سلام.. به به ... سلام... علیکم .. دوستای گل و بلبل.... چطور مطورین..... محصلا با درسا چیکار میکنن.... هان............... ما که سر میکنیم..... می سوزیم و می سازیم... دیگه.... جون خودم .. اصلا وقت نمیشه بیام تو نت.... حتی یواشکی..... بیام هم فقط واسه تائید نظر میام.. کی وقت داره آپ کنه.... الله اکبر...... شاید فردا یه چیزی آپ کنم.... اگه بشه... خوشحال شدم که اومدم ... موفق باشین تو همه چی فهلا....... سلام.. به همه ی بر و بچه های گل...........
اومدم بگم... که .. از دست این کامپویتر و مخصوصا این اینترنته بد... ابنقدر که منو به خودش وابسته کرده... واسم چشم نذاشته که... اینقدر که صبح و شب تو نتم دیشب.. چشمم بد جور دردیده بود.. یعنی درد گرفته بود... زندگیمو ازم گرفته بود.. حالا مگه خوابم میبرد... از مخترعان عزیز خواهش میشود که سعی و تلاش کنن و مانیتوری اختراع کنن که برای چشم ضرر نداشته باشه.. میشه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! خلاصه اینکه از ترس اینکه چشمام ضعیف بشه.. تازه ۴ شنبه هم فقط میام که واسه مدرسه ها یه ضد حال بزنم.. بعد میرم.. دلم برا همه تون میتنگه(تنگ میشه)... دوستون دارم.. زیاده زیاده زیاد.... تا ۴ شنبه.... بای... گلهای من....
عشق چیست؟ یک داسان بودایی: مورچه ی به داخل بشکه پر از آب باران افتاده و افرادی نسبت به شخصیت خود واکنش هایی نسبت به او نشان می دهند : اولین فردی که مورچه را در آن وضیعت دید گفت: داخل بشکه من چکار می کنی؟ وفوت می کند و مورچه محو می شود. این خود خواهی است. نفر بعدیمی آید ، داخل آن را نگاه میکند و مورچه را در آن میبیند . او میگوید: می دانی امروز ،روز گرمی است ، حتی برای مورچه ها. تو آسیبی به کسی نمی رسانی برو جلو ، تو میتوانی در بشکه من باقی بمانی. این تحمل و بردباری است. نفر سوم می آید. او به تحمل و بردباری و خشم فکر نمی کند. او مورچه را در بشکه میبیند و به طیب خاطر ، یک مشت شکر به او میدهد. و این عشق است....
سلام..... امروز اولین روزه ساخته این وبلاگه.... اولین آپ: معجزه ی عشق "لیندا بریتیش" معلم برجسته ای بود که با تمام وجود ، محبتش را ایثار می کرد. او اوقات فراغتش را به نقاشی کرن و سرودن شعر می گذراند. در 28 سالگی سر درد های بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به یک تومور مغزی بسیار پیشرفته است. طبق نظر آهنا احتمال موفقیت عمل جراحی ، تنها حدود دو درصد بود و بنابراین تصمیم گرفتند که تا 6 ماه دست نگه دارند. لیندا که به ذوق و خلاقیت هنری خود پی برده بود در این 6 ماه با سرعتی باورنکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد . تمامی اشعار او به استثنای یکی از آنها ، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند. و تمامی تابلو هایش به جز یکی ، در معتبر ترین نگارخانه ها به نمایش در آمد و به فروش رفت. در پایان 6 ماه ، او تحت عمل جراحی قرار گرفت : لیندا در وصیت نامه خود ، تمام اجزاء بدنش را به کسانی که بیش لز او به آنها نیاز داشتند اهداء کرد. متاسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید ، بافاصله چشم های او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد، تا جوان 28 ساله ای از ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید. مرد جوان ، با گرفتن نام و نشانی والدین اهدا کننده بدون اطلاع قبلی و با هدف تشکر و سپاس به شهر آنان رفت و زنگ خانه را به صدا در آورد. وقتی خودش را معرفی کرد ، خانم بریتیش او را در اغوش کشید و گفت که اگر جایی را در این شهر ندارد ، تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند. مرد قبئل کرد. همان روز وقتی اتاق لیندا را تماشا می کرد ، متوجه کتاب افلاطون شد. او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود . بعد کتابهای هگل را دید. او هم این کتابها را در زمان نابینایی اش با خط بریل خوانده بود. صبح روز بعد ، خانم بریتیش که به مرد جوان خیره شد بود گفت :( می دانی ، من مطمئنم که قبلا یک جایی تو را دیده ام ، اما یادم نمی آید کجا؟) و ناگهان چشمانش برقی زد. به سرعت به طبقه ی بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از چهره ی مرد ایده آلش بود با خود آورد. این نقاشی در یک برنامه تلویزیونی با چهره ی مرد جوان مطابقت داده شد ، شباهت آنها غیر قابل باور بود. سپس مادر لیندا آخرین شعر او را که در بستر مرگ سروده بود ، اینگونه خواند: دو قلب در گذر از سیاهی های شب به دام عشق در می افتند دو قلبی که هرگز فرصت دیدارشان نیست. صفحه قبل 1 صفحه بعد |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |